این روزها در حال کار کردن با لپ تاپ یا خوندن کتاب، رمان «پنجشنبه فیروزهای» رو گوش میدم و اصلا آه و افسوس بر این روزگار و دورانِ دانشجویی که من داشتم، واقعا انتظار دوری بود که با توجه به توصیفهایی که از سلمان شده من با امتیازهای مثبت تری از اون یه نفر تقریبا مثل غزاله بره پیش امام رضا ع که واسطه بشه و ما به هم برسیم؟؟؟؟؟؟ « البته این افسوسی که گفتم با فاکتور گرفتن و در نظر نگرفتنِ خیلی از مسائلِ خوبی که دورانِ دانشجوییم داشت و داره گفتم وگرنه که در کل خدا رو شکر و در جزء هم خدا رو شکر»
بخشهایی از رمان:
فکر میکنم از اینجا که نشسته ام, بین من و امامم یک دیوار و یک ضریح فاصله است....اما نه.
خوبیِ قلب به این است که میتواند از این فاصلهها بگذرد...
/////////////////////////////////////////
هر وقت دلم میگیرد یا حرفی دارم که میخواهم به او بگویم برایش مینویسم
اما نمیفرستم
ذخیرهش میکنم توی درفت
چشمم میافتد به درفت۴۳،
کی میشود دوتایی بنشینیم پشت یک کامپیوتر
یکی یکی ایمیلها را باز کنیم و بخوانیم و خاطرات را با هم مرور کنیم...
////////
یه انتقادی شده بود به این کتاب که شخصیت سلمان تو این کتاب زیاد واقعی نیست که «قطعاً امکان ندارد به دانشجوی سال دومیدانشگاه (سلمان) اجازهی تدریس (و لو در حد حل تمرین) بدهند. هر که میخواهد باشد. اصلاً مگر چند واحد پاس کرده که بتواند تدریس کند؟ و اصلاً کی فرصت کرده غزاله را ببیند و با او آشنا شود؟...»، حداقل من به عنوان یه شاهد از این موضوع تو دوران کارشناسی درس دادم هم به هم دورهایهای خودم و هم به سال پایینیهام و... .
این کتاب به هیچ پدر و مادری که فرزند دانشجو دارند اصلا توصیه نمیشه!
پ.ن1:
داشتم نظرات مختلف مردم رو تو یه اپیلیکیشن در مورد این کتاب میخوندم، خیلیها بودند که به نوعی به یارشون نرسیدند شاعر میگه که:
بر هر کسی که مینگرم، در شکایت است
در حیرتم که گردش گردون به کام کیست؟!
طائر شیرازی
پ.ن2:
قدیم پیشها همزمان با اون دورانی که در مورد یه بنده خدایی تو وبلاگم مطلب مینوشتم و داستانِ نرسیدن و... رو تعریف میکردم، تقریبا وضعیت پستهای پیشنویس و رمزیِ من، مثل توصیفات اون تیکهی بالایی رمان بود:/
یه سری که نمیدونم واسه چی ولی یادمه ناراحت بودم و سرم هم شلوغ بود و از اونجایی که تو اینجور مواقع به خرید و گشت و گذار تو کتابخونه پناه میبرم( این قضیه برای دورانی هست که تو دانشگاه امیرکبیر بودم و با فاصلهی نه چندان زیاد، کتابفروشیهای مختلف نزدیکم بود، نه الان که دانشگاه شهید بهشتی فضای به خصوصی برای یه سینگل تنها نداره) رفته بودم کتابفروشی «پاتوق کتاب» برای خودم و اون بنده خدا با پول اولین پروژهم کتاب بخرم، از اونجا که کارتم رو تو کمد دانشگاه جا گذاشته بودم و فقط پول نقد همراهم بود، به جز خریدنِ کتابهای خودم، برای اون فقط پولم به خرید یه کتابِ دیگه میرسید، بین کتاب «گلستان یازدهم» و «پنجشنبه فیروزهای» از اونجا که کتاب پنجشنبه فیروزهای اشکالِ روی جلد داشت، گلستان یازدهم رو انتخاب کردم و پنجشنبه فیروزهای به جز اون تیکههایی که تو مسجد جمکران خوندم، موند تا این چند وقت پیش که کتاب صوتیش رو دانلود کردم و دارم گوش میدم. ( فکر کنم لازم نباشه بگم که کتاب گلستان یازدهم رو هیچ وقت نشد به اون بنده خدا بدم)
پ.ن3:
الان که فکرش رو میکنم، از نگاهِ اون بنده خدا، واقعا شرایط تصمیم گیریِ درست، بشدت سخت بود و اون صحبتهایی که در عدم تمایل برای با من بودن، مطرح کرد، زیاد غیرمنطقی نبود.
حساب کنید که:
- در حال تحویل پروژهی کارشناسی باشی و واسه فرآیند تحقیقات و... مشکل ایجاد بشه، هم تو کد نویسی و هم تو نامه گرفتن و ...
- جواب ارشد با اون شرایط نامناسب و امتحان اعصاب خورد کن بیاد و یه رتبهی بد بیاری که نتونی باهاش دانشگاه خوب قبول بشی و باید بمونی برای سالِ بعد
- یه سری اتفاقات احتمالا خونوادگی
این وسط یهو یه پسری که فقط در موردش تو دانشکده این مطرح بود که بچهی خوبیه، درس میده، درسش خوبه، برنامهنویسی بلده، استادها با تفکراتِ مختلفِ سیاسی نسبتا باهاش خوبن، از ظاهر و رفتارش نشون میده مذهبی هست، تقریبا رفتار به شدت خشکی نسبت به دخترهای دانشکده داره، از بین پسرها هم افراد زیادی باهاش دوست نیستند چون معمولا یه جا نیست و معلوم نیست کجاست، با پسرهای مختلف با گرایشهای سیاسی مختلف و حتی مخالف انقلاب دوست هست، تو فضای مجازی فعالیتِ خاصی نداره، کارش معلوم نیست چیه و دقیقا چیکار میکنه که همیشهی خدا سرش یا تو لپتاپ هست یا داره یه چیزهایی رو میخونه، هیچ فعالیتِ سیاسی یا فرهنگی و مذهبی تو دانشگاه نداره و تو تشکلهای انقلابیِ دانشگاه نیست، با وجود اینکه میتونست تو فرصتهای مختلف و درسهای مختلف کمکم کنه ولی اصلا کمکی نکرد، زمانهای دیگهای میتونست خودش باهام حرف بزنه ولی رفته مسئولِ آموزش و مامانش رو آورده که حرف بزنه که این نشون میده که یا خیلی سوسوله یا خیلی بچه ننه و...
////
به نظرم با احتسابِ این دیدی که از من داشت، جوابِ منطقی و استراتژیکی داد ( اکثریتِ افرادِ تو دانشگاه در مورد فعالیتهای سیاسی یا فرهنگی یا بودن تو مراکز تحقیقات مذهبی، کارم و ... اطلاعی نداشتند حتی بودنِ من تو کانونهای فرهنگی یا تشکلهای سیاسیِ دانشگاه هم، خیلیها نمیدونستند)
پ.ن4:
وقتی تو نیستی چه بهاری؟ چه سبزه ای؟
این عید هم مبارک آنها که با تواند...
مجتبی صادقی